۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب ....

سلام

ساعت از هشت  که میگذشت  دست خورشید میخورد به مرکبش و میریخت روی صفحه سفید آسمون و تمومش رو سیاه سیاه میکرد به جز قسمتایی که بهشون جوهر نمیرسید و میشدن ماه و ستاره !
وتا وقتی که سحر یه صفحه سفیید دیگه بر داره و بزاره جای صفحه مرکب خورده آسمون ، جوهر سیاهی که بهش میگفتن شب ، میشد دوات قلم دل های  تنگ عالم  ومینوشت و مینوشت و مینوشت !
عجب بار سنگینی داشت شب !
که وقتی سحر میومد که این صفحه رو عوض کنه از زور سنگینیش اشک میریخت و اشکاش  میشد شبنم !
عجب دل پری داشت شب !
که خورشید از ناراحتیش وقت رفتنش پشت اون کوه و بعدم وقتی که سحر دوباره صفحه رو عوض میکرد که بیاد چشماش قرمز قرمز بود معلوم بود که کلی برا شب گریه میکنه !
عجب سکوتی داشت شب !
که با اون دل پرش اگر فریاد میزد ... ! نه همین سکوتش پر معنی تر!
 طفلکی خیلی مظلومه دلش که میگیره ابر و میگیره جلو صورتش که کسی نبینه داره گریه میکنه  نکنه کسی ناراحت شه اما نمیدونه که از پشت چادر ابریش همه مرواریدای اشکش رو میبینن !
 نمیدونم سحر این صفحه ها که هر روز عوض میکنه کجا جمعشون میکنه !
اما امید وارم یه روزی کتابشون کنه و منتشرشون کنه !
شاید اون وقت همه بفهمن که تو دل این جعبه سیاه آسمون چی میگذزه!

. . . . . . 
...............................................................................................................................
چند وقت به نوشتن از شب علاقمندییم زیاد شده !
این بار نوبت گذر خاطره ها بود که کم کم خودشم داره یه خاطره میشه (خوب یا بدش با شما ) !!!!!
بچه ها با خونه خودشونم غریبن !
شب قدر قدر شب رو بیشتر بدونییم بیخود خدا یه همچین صوابی رو تو یه شب نمیزاره !
 همرو دعا کنییم  بر حسب عادت نام نمیبرم که کسی جا نیفته !